با ياد بزرگاني كه گرماي جنوب را به سرماي خزان سپردند

                                                                              

 

 

پاييز با همه زيبايي‌ها و آن رنگدانِ مملو از الهام، سرانجام تقلايش به بارنشست و چند سال پيش قلم‌مويش را بر بالاي آن دو سرو بوستان ادب نيز كشيدو به رنگ خويشتنشان درآورد.

در6 سال قبل قرعه‌اش را به‌نام «استاد احمد محمود» ـ‌داستان‌پرداز و رُمان‌نويس بزرگ‌‌ـ و بعدها به‌نام «استاد منوچهر آتشي» ـ‌شاعراسبِ‌ سفيدوحشي‌‌ـ  درآورد. اين نازنينان كه برقلبِ هردوشان شميمِ گرماي جنوب سيطره داشت به ترانه‌هاي بي‌مرزِ «فايز دشتستاني» پيوستند:

از اسب افتادم و شدكارمشكل

سراپا معــجري شد در مقابــل

بزير معجرش آهـسته مي‌گفت

كه فايزرفت‌و داغش‌ماند بردل

سال1381 جهت شركت در مراسم خاكسپاري  «احمد محمود» به تهران شده‌بودم. آنهنگام هنوز «منوچهرآتشي» سايه‌اش بر سر ما بود. هنگامي كه ديدمش در خود فرورفته و در عمق انديشه. ‌ـ‌شايد انديشه‌ي سفر‌ـ. وقتي به خود بازش‌آوردم غزالِ انديشه‌اش را صيد‌كرده‌بود، در قالب شعري ريخته، و نفسي بعد بر دفترم نگاشت. شگفتا او نيز سه سال بعد «پياله را سركشيد» وبه مسافرانِ فصل پاييز پيوست. ـ يادشان گرامي، راهشان پر رهرو باد ـ .

خطوط زير چند برشِ كوتاهِ‌عميق از بدو ورودم به تالار رودكي است، كه همانروز نگاشته شد:

 

....هنگامْ برگريزانِ1381خورشيدي است. نقطه‌اي در قلب پايتختِ‌شلوغ ايران. سكوتِ زباني عظيمْ گويا و اندوهي چيره بر هَمگِنان. مريدي را كه دستِ تقدير سعادتِ همنشيني در ساحتِ گرمِ درويشش نبخشيده، كنون در شتاب بايد؛ بوكه گاهِ خاموشي جبين بر پيكر سردش سايد. چون به گِرد حلقه‌ي‌عشّاق ميرسد شرمنده از بودنِ خويش است؛ كه سبزه‌زارها با روحشان فاصله دارد و سرو وچنارها با عمرشان، كه اينان قلم‌زناني شهيرند واين نبشته‌خوانيست حقير. بندابِ ديدگان شكسته مي‌شود و غايب از نظرْ همگان.

مجال اگردهد سيلِ‌سرشك توان بازخاطرآورد چهره‌ها را كه بر درِ ديوانِ كاغذين ديدتشان؛

 

ـ ... اين پيرِ فرسوده تنِ زنده‌دل، همان مردِ سالخوردِ خراسان نيست؟ يادگاربيهقيِ سترگ. چشمانش به جستجوي كدام منظرِ تازه در جهان مي‌چرخد، اين وامدارِ حقيقت و زيباييِ ساده‌ي آدمي؟ كاش مي‌شد فرو شد اندر شيارهاي مغزش و دريافت: به چه مي‌انديشد اين قطره‌ي محال‌انديش!

ـ ... وين به ستون‌مانند پيرِدگر كه دستِ روزگار، پي‌كرده پاي تنش را؟ تجسّمِ زمستان‌بي‌بهارِ كوهستان است. داغش از همگان داغتر؛ كه پرورده‌ي او بود اين به سراي جاويد شتافته.

ـ ... واين فاخته‌ي نيمه‌شبِ ايل‌بختياري نيست كه پيراهنش را كولياني از اهواز ربوده‌بودند و قلبش را كودكاني از لبانِ ري‌را؟ همو بايد باشد، او كه دستمالي سپيد و پاكتي سيگار، گزينه‌ي شعر فروغ و تحمّلي طولاني را طلب مي‌كرد؛ كه احتمالِ گريستنش بسيار بود.

ـ ... وآن نازنين مردِاندوهگين، آنكه سوارِ اسبِ سفيدوحشي بود، پس تركش و خفتان و شمشيرش كو؟ مگر در خواب شده گرگِ غرورش؟ اين نقشِ گرماي سبكروحِ جنوب در چه خيالي‌است؟ كوچِ پاييزه‌ي اين هم‌خاكِ خود را آيينه‌ي فرداي خويش مي‌انگارد،انگار! :

 

با مرگ نكــرد غيرتــي همّتِ ما

يك روزنه وانگشت درظلمتِ ما

محمود چورفت تلخ با خودگفتم

بردار پيـــاله را كه شــد نوبت ما

امضاء منوچهرآتشي، روز تشييع پيكر پاك احمد محمود در تالار رودكي 15/7/81

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ـ كسانِ قطعات: استاد محمود دولت‌آبادي، ابراهيم‌يونسي، سيدعلي‌صالحي و زنده‌ياد منوچهرآتشي.